جدول جو
جدول جو

معنی اتا خرد - جستجوی لغت در جدول جو

اتا خرد
غذایی که به اندازه ی یک وعده باشد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اهل خرد
تصویر اهل خرد
مردم خردمند، صاحبان خرد، مردمان عاقل، خردمندان، البّاء، ذوی الالباب، ذوی العقول، اولوالالباب، اهل عقول برای مثال بزرگش نخوانند اهل خرد / که نام بزرگان به زشتی برد (سعدی - ۸۵)
فرهنگ فارسی عمید
(اُ خُ رَ)
استاذخرذ. یکی از قراء ری. (معجم البلدان) (مرآت البلدان) ، ’چهار مثقال’. (ابن سرافیون) ، وزنی که چهار مثقال و نیم باشد. (رشیدی) (غیاث اللغات) (مهذب الاسماء). چهار و نیم مثقال. (منتهی الارب). یعنی چهار بار و نیم. معادل شصت وهشت جو میانه و چهار قسمت از هفت قسمت یک جو، ده درم سنگ. (مؤید الفضلاء) ، شش درم سنگ. (فرهنگ اسدی نسخۀ مدرسه سپهسالار) ، ستیر. و آن شش درم سنگ و نیم است. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی). در بعضی مواضع شش و نیم درم دارند. (مؤید الفضلاء). شش درهم و دو دانگ. شش درهم و سه سبع. وزنی معادل ربع عشر من. (مفاتیح). چهل یک من، و آن به وزن دراهم شش درهم و نیم است اصطلاحاً نه تحقیقاً. استیر. (جوهری در کلمه اوقیه). ج، اساتر، اساتیر. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب).
- استار طبی، شش درهم و دو ثلث. شش درهم و نیم: بگیرند آب خسک تر، ده استار. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، متعلق به کتاب خانه مؤلف). بگیرند خیارشنبر و مویز دانه بیرون کرده از هر یکی سه استار. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و ده استار لعاب اسپغول اندرین آب کنند و بقوام آرند... (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند زیرۀ کرمانی دو مثقال... شکر هشت استار همه را بکوبند و به انگبین بسرشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و داروها را اندر یک من آب بپزند تا بمقدار ده استار بازآید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(اَبِ خُ)
قطعهالفرس. فرس اوّل، اموال: نامه ها بتعجیل برفت تا مردم و اسباب بوسهل به مرو و زوزن و نشابور و غور و هرات و بادغیس و غزنین فروگیرند.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 330). نامه ها ستد و منشوری توقیعی تا جملۀ اسباب و ضیاع آنرا بسیستان و جایهای دیگر، فروگیرند و بکسان نوشتکین سپارند. (تاریخ بیهقی ص 417 و 418). او را از خلافت خلع کرد و اسباب و اموال او با تصرف گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 307). التماس کرد یکی از غلامان او را که منظور او بود پیش او فرستند و از اسباب آن قدر که بدو محتاج باشد رد کنند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 347)، بواعث. دواعی. علل: موافقت می باید در میان هر دو برادر و همه اسباب مخالفت را برانداخته باید. (تاریخ بیهقی). کار و سخن یکرویه شد و همه اسباب محاربت و منازعت برخاست. (تاریخ بیهقی). همه اصناف نعمت و سلاح بخازنان ما سپرد و هیچ چیزی نماند از اسباب خلاف. (تاریخ بیهقی).
هیچ مقصودی میسر نیست تا اسباب نیست.
کاتبی.
، در تداول ایرانیان بمعنی رخت و اثاثه. (آنندراج).
- اسباب السموات، نواحی آسمان، یا درجه ها یا درهای آن. (منتهی الارب).
- اسباب بازی، اشیایی که برای بازی کودکان سازند.
- اسباب برساختن، تهیۀ لوازم:
بود هر یکی را قدرمایه بیش
کز آن بیش برسازد اسباب خویش.
نظامی.
- اسباب... بهم افتادن، پریشان شدن:
در بلخ چو پیری و جوانی بهم افتاد
اسباب فراغت بهم افتاد جهان را.
انوری.
- اسباب جنگ، آلات حرب. اسلحه.
- اسباب چینی کردن، توطئه.
- اسباب خانه، اثاثۀ آن.
- اسباب خرازی، اسباب خرده فروشی.
- اسباب دست، (در تداول عامه) وسیله.
- اسباب دنیوی، وسایل مادی:
جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد
زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی.
حافظ.
- اسباب سابقه سببهاء نخستین را اسباب سابقه گویند و دوّمین را اسباب واصله گویند:. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- اسباب ستّه، شش دربای زندگانی. اسباب عامه. ستۀ ضروریه. رجوع به ضروریه (سته) شود. صاحب ذخیرۀ خوارزمشاهی گوید:باید دانست که هر کاری را سببی هست و سبب بنزدیک طبیبان چیزی را گویند که نخست آن چیز باشد و از بودن آن اندر تن مردم حالی پدید آید. و بعضی سببها آنست که سبب تندرستی خاصهً و بعضی سبب بیماریست خاصهً و بعضی آنست که هرگاه که چنان باشد که باید و چندانکه باید و آن وقت که باید سبب تندرستی بود و هرگاه که برخلاف آن باشد سبب بیماری گردد و آن سببهای چنین شش جنس است و طبیبان آنرا الأسباب السته گویند. یکی از آن هواست و دوم طعام و شراب و داروها و سازهاء دست کاران (یعنی آلات جراحان) ، سیوم خواب و بیداری و چهارم حرکت و سکون و پنجم احتقان و استفراغ یعنی بیرون آمدن چیزی از تن و ناآمدن، چون طبع که اجابت کند یا نکندو عرق که آید یا نیاید و چیزی که از سر و راه بینی بپالاید یا نپالاید و غیر آن. ششم اعراض نفسانی چون شادیها و غمها و خشم و خشنودی و مانند آن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
- اسباب سفر، ساز سفر. ساز ره.
- اسباب سفر بستن، آماده کردن لوازم آن:
بسته بیخود آفتاب عمر اسباب سفر
میرود چون سایه در پی بخت ناشادم هنوز.
جامی.
- اسباب ضروریه. رجوع به ضروریه (سته) شود.
- اسباب معیشت، لوازم زندگی.
- اسباب واصله. رجوع به اسباب سابقه شود.
- اسباب یدکی، آلات و وسائل نو و مدّخر که بجای آلات مستعمله و کهنه بکار برند.
- چار اسباب، علل اربعه: علت فاعلی، علت مادی، علت صوری، علت غائی:
بچار نفس و سه روح و دو صحن و یک فطرت
بیک رقیب و دو فرع و سه نوع و چار اسباب.
خاقانی.
- علم اسباب ورود الاحادیث و ازمنته و امکنته، موضوع آن از نام وی پیداست و از فروع علم حدیث است. (کشف الظنون).
- امثال:
عالم عالم اسباب است.
ز بی آلتان کار ناید درست.
ابی اﷲ ان یجری الأمور الاّ باسبابها
لغت نامه دهخدا
(اَ لِ خِ رَ)
خردمند. باخرد. عاقل:
کجا عقل یا شرع فتوی دهد
که اهل خرد دین به دنیی دهد.
سعدی.
بزرگش نخوانند اهل خرد
که نام بزرگان بزشتی برد.
(گلستان)
لغت نامه دهخدا
اتا+بند، بخش کردن آواز، در ناظم الاطبا بند به معنی گره ی نی، در
فرهنگ گویش مازندرانی